درباره دریا
دریا، اون آبی بیکرانهی بزرگی که همیشه بهش خیره میشم و دلم میخواد توش شنا کنم. یادمه یه روز با بابام رفتیم ساحل. شنهای گرم زیر پایم و صدای موجها که انگار یه آهنگ آرام رو میخوندن، خیلی حس خوبی بهم میداد.
بابام یه قایق بادبانی کوچولو داشت و منو سوارش کرد. وقتی روی آب بودیم، احساس میکردم دارم روی یه فرش آبی بزرگ پرواز میکنم. پرندههای دریایی هم دور و برمون پرواز میکردن و انگار با ما مسابقه میگذاشتن.
یه دفعه یه دلفین از آب پرید بیرون و دوباره توی آب فرو رفت. از تعجب دهنم وا موند. بابام گفت: «دلفینها خیلی باهوشن و دوست دارن با آدمها بازی کنن.» من هم دستمو توی آب کردم و به دلفین سلام کردم.
وقتی خورشید داشت غروب میکرد، آسمان به رنگهای قشنگ نارنجی و بنفش در اومد. من روی شنهای ساحل نشستم و به غروب خورشید نگاه میکردم. اونقدر این منظره قشنگ بود که دلم نمیخواست ازش چشم بردارم.
دریا برام مثل یه دوست مهربونه که همیشه بهم آرامش میده. هر وقت ناراحت میشم، میرم ساحل و به صدای موجها گوش میدم. احساس میکنم همه غمهام با اون موجها از بین میره
امیدوارم از این انشا خوشت اومده باشه.
تاج بده